فصل ۲-۱۹ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
از ماکان خبری داری ؟ هنوز هم به آقاجان سر می زند ؟ مهتا کمی ناراحت شد و گفت : تو هنوز ماکان را فراموش نکردی ؟ چرا مهتا جان فراموشش کردم اما کنجکاو شدم . خب ماکان ارتقا درجه یافته و سرهنگ دوم شده . فعلا هم مقیم تهران است عر چند وقت می آید اینجا اما نه مثل سابق . ازدواج نکرده ؟ نه چرا می پرسی ؟ همینطوری غرضی نداشتم . خب بگذریم . راستی ٬ بگو از بچه چه خبر ؟ دیگر دو سال می گذرد و فکر می کنم زمان بچه دار شدنتان باشد . هرچه خدا بخواهد مهتا .همان می شود . شاید به همین زودی ها دست به کار شویم . این مسئله را ساده نگیر . نگذار پشت سرت حرف باشد . من که بد تو را نمی خواهم . دم عصر با مهتا پیش بقیه رفتیم . همه در حال طرف میوه و چای بودند . کنار پدر نشستیم . پدر اوضاع تهران چطوره ؟ هنوز مثل سابق است ؟ آه بله عزیزم . مثل سابق مردم ناراضی اند . فقر و گرسنگی امان آنها را بریده . پدر از حسن خان چه خبر ؟ کمی مکث کرد و گفت : راستی به تو نگفتم که ویدا مقیم پاریس شده است . جدا ؟ یعنی به ایران نمی آید ؟ نه مثل سابق . شاید هر چند سالی سری بزند . حالا حسن خان و همسرش می خواهند به دیدار ویدا بروند . آنها امیدوارند روزی دخترشان از ماندن در آنجا صرف نظر کند و به ایران بازگردد ولی من که بعید می دونم . غروب دایی خشایار و خانواده اش عازم رفتن شدند . سروناز اصرار کرد : دیباجان بیا امشب بریم خانه ی ما . موافقت نمودم . فرصت خوبی برای صحبت با دایی خشایار بود . موقع رفتن آماده مادر زیر گوشم زمزمه کرد : اگر تونستی فردا زود بیا . خیلی دلم برایت تنگ شده . با خنده گفتم : قرار نیست که فقط شب را خانه ی پدر شوهر بخوابم . اگر فردا دیدید ظهر نیامدم بدانید ناهار را می مانم و عصر می آیم . سوار ماشین دایی شدیم و راه خانه ی آنها را پیش گرفتیم . خب دایی جان چه خبر از نیشابور و احمد ما ؟ انشاالله که با هم خوش وخذم هستید ؟ با اکراه گفتم : احمدخان خوب است . مهوش خانم از صندلی جلو رو برگرداند و با نگاهی معنی دار گفت : دیبا می دانی صنوبر حامله است ؟ مبارک است زن دایی . ماه آخر است . بچه ام بیچاره می خواست به دیدارتان بیاید اما از بس حالش خراب بود نتوانست . حتما فردا به خانه ی ما می آید و سری به تو می زند زن دایی دائما مرا سوال پیچ می کرد . انگار شک کرده بود . اما من ظفره می رفتم و دلم می خواست فقط با دایی راجع به احمد صحبت کنم . میز شام را در وسط حیاط چیدند . بعد از شام سرناز رفت که بخوابد . دایی سیگاری آتش زد و کنار استخر نشست . زن دایی در حال جمع کردن میز مرا برانداز کرد و لب به سخن گشود : دیبا راستی تو و احمد انگار قصد ندارید بچه دار شوید . از حرف بی شرمانه اش در حضور دایی یکه خوردم . نه زن دایی جان احمد خیلی گرفتار کار است و ما کمتر به این مسئله می اندیشیم . زن دایی پشت چشمی نازک کرد و با طعنه گفت : خدا نکند عیبی در کار باشد . البته احمد ما سالم است . از حرفش عصبانی شدم : منظورتان چیست ؟ هیچی آخر در طایفه ی ما پیش نیومده که کسی اجاقش کور باشد ٬ اما در خانواده ی مادری تو خاله ملوکت اجاق کور است . از کنایه ی وقیحانه اش سرجایم میخکوب شدم و تصمیم گرفتم در جمع کردن میز کمکی نکنم و پهلوی دایی کنار استخر بشینم ٬ با این که می دانستم خدمه ی منزل آن روز را به مرخصی رفته اند و مهوش خانم با نبودنشان بسیار در زحمت است . او با نگاه زیرکانه ای از چشمانم خواند که ناراحت شده ام . با بد بجنسی لبخندی زد و به داخل ساختمان رفت . از یک طرف احمئ پسرش باعث آزارم بود و از طرف دیگر کنایه های خودش . دایی مشغول خواندن کتابی بود . کنارش نشستم ٬ سر بلند کرد و لبخندی زد . سپس گفت : دیبا جان بیا اینجا بشین تا تو را خوب ببینم . کنار دست دایی نشستم . دایی جان می خواستم با شما قدری صحبت کنم . آن هم به طور خصوصی . دایی متعجب کتابش را بست : چرا خصوصی اتفاقی افتاده ؟ بله اما دوست دارم این مسئله بین خودمون بماند . خب بگو بدانم . فقط با شما عنوان می کنم ٬ نه در حضور زن دایی مهوش . مسئله ای نیست . هرطور تو بخواهی عزیزم . زن دایی با سینی میوه به جمع ما پیوست و کنار دایی نشست . دایی میوه ای پوست گرفت و نیمی از آن را به مهوش داد و نیمی به من . می خواست با این کار دل او را به دست بیاورد . بعد به آرامی گفت : مهوش جان دیبای عزیزم می خواهد کمی با من صحبت کند . می شود قدری ما را تنها بگذاری ؟ مهوش بلند شد و با عصبانیت نگاهی به ما انداخت و رو به من گفت : بگو دیبا . چه می خواهی بگویی ؟ من غریبه هستم ؟ نه زن دایی حرف خصوصی دارم . شاید می خواهی از بچه ام پیش پدرش بد بگویی . دختر اگه یک کلمه از احمد من بد بگویی تو را نفرین می کنم که بمیری . دایی نگاهی با عصبانیت به موهش کرد و گفت : این چه حرفی است که می زنی خانم . خجالت بکش . دیبا هم دختر ماست . برو و خیالت راحت باشد . زن دایی غرغرکنان رفت ٬ در حالی که زیر لب می گفت : دختره ی ورپریده هنوز نیامده می خواهد آشوب کند . خدا مرگش بدهد . ببین چه به ما قالب کرده اند . دایی به سمت من چرخید و دست روی قلبش گذاشت : بگو دیباجان . اشک هایم مهلت ندادند گونه ام را خیس کردند . از سیر تا پیاز جریان را برای دایی تعریف کردم . دایی بعد از شندن حرف هایم قدری تامل کرد بعد بلند شد و رویم را بوسید . خوشحالم عروسی دارم که آبروی ما را حفظ کرده است .نگران نباش مادرو پدرت بویی از این ماجرا نمی برند . قول می دهید دایی ؟ بله عزیزم . احمد انگار این روز ها خر مستی می کند . او لیاقت تو را ندارد پسره ی احمق بیشعور . می دانستم این لندهور آدم بشو نیست . مرا شرمنده کردی دیبا جان . ای کاش هیچگاه تو را خواستگاری نکرده بودم که حالا چنین غصه ات را بخورم . صبرت را تحسین می کنم عزیزم . برو دایی جان اشک هایت را پاک کن . من درستش می کنم . می دانم این دیوانگی ها از سرش می رود. او هم آدم می شود . حتما درستش می کنم . حالا برو و صورتت را بشور . از جا برخاستم . ساعت از نیمه شب گذشته بود . من چند ساعت با دایی درد دل کرده بودم . آن شب کنار سروناز به خواب رفتم . صبح روز بعد صنوبر و شوهرش به دیدارمان آمدند . صنوبر از چاقی داشت می ترککید و بسیار ورم کرده و زشت می نمود . او هم مثل مادر پرفیس و افاده اش بود و حتی کلامی هم از احمد نپرسید . ساعتی نشستند و بعد همراه شوهرش به خانه رفتند . مرا برای شام دعوت کردند اما بهانه کردم که چون حال او خوش نیست و من هم مدت کمی می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم پیش او باشم از آمدن معذورم . صنوبر هم دیگر تعارف نکرد . نزدیک ظهر بگو مگو های دایی و مهوش خانم از پشت در اتاق بسته به گوشمم رسید . دایی با فریاد می گفت : این حق دیباست که بداند شوهرش چه می کند . پسرت دختر خواهرم را خون به جیگر کرده است . او یک احمق لاابالی است . خودت هم این را می دانی . زن دایی با خونسردی جواب داد : از سر دیبا هم زیاد بوده . اصلا به چه حقی پسرم را تنها گذاشته ؟ دختره ی خودسر بی شعور . از اتاق فاصله گرفتم. لباسم را پوشیدم و بعد از زدن چند ضربه به در گفتم : دایی جان من می روم خانه ی خودمان . دایی در را باز کرد و گفت : نه دایی جان سر ظهر درست نیست که بروی . ناهار را پیشمان بمان و عصر خودم می رسانمت . نه دایی می روم به مادر قول دادم حتما خود را تا قبل از ظهر به خانه برسانم . مهوش خانم با چشمانی سرخ سرش را به سوی دیگری چرخاند و حتی تعارفی هم نکرد که بمانم . دایی کتش را به تن کرد و گفت : خودم می رسانمت . او تمام طول راه ساکت بود و در اخر گفت : دیبا زن دایی ات دیوانه است . روی احمد خیلی تعصب دارد . همین باعث شده است که احمد شخصیتی منفی به خود بگیرد .زیرا همیشه از اعمال بدش را به گردن این و آن انداخته . می دانم حرف هایش را شنیدی . به دل نگیر . مادر از بی موقع آمدنم تعجب کرد اما به رویم نیاورد . شاید حدس زده بود که از فیس و افاده های زن دایی خسته شده ام . ناهار را که خوردیم ٬ برای استراحت به اتاقم پناه بردم . دم غروب دلم برای نواختن تنگ شده بود . پشت پیانو نشستم و همان قطعه ی دلخواه پدر را نواختم . صدای کف زدن آقاجان مرا به خود آورد . عالی بود دیبای عزیزم . خیلی وقت بود صدای سازت را نشنیده بودم . می دانید دلم هوای کودکی را کرده است . برای فراگیری همین قطعه چقدر بیداری کشیدم تا آخر باب دلتان در آمد ؟ آقاجان خنده ای کرد و گفت : بله و چه زود گذشت آن روز ها . آرام کنارم نشست . دیبای عزیزم از زندگی ات راضی هستی ؟ بله آقاجان . خدا نکند تو را ناراضی ببینم آنوقت از غم این که تو را وادار به این ازدواج کرده ام می میرم . خیالتان راحت باشد من احمد و زندگی ام را دوست دارم . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس